ریحانه جونمریحانه جونم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
محمدرضا جونممحمدرضا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره
رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

گل های خوشبوی مامان وبابا

من مامان زینب مامان سه فرشته ی ناز هستم و خاطرات وروزمرگی هامون رو اینجا ثبت میکنم🌺

کپلی هات کو؟🙃

دختر گلم رو در تاریخ شنبه  ۲۵خرداد  بردم بهداشت برا چکاپ وزنش اصلا تغییر نکرده بود بعد از یک ماه البته اولهاش کم کرده بود وتو یک ماه برگشته بود به وزن تولد +۳۰گرم😞!!! من خیلی ناراحت شدم اخه این همه مراقبت ونگهداری وشیر کجا میره مسئول بهداشت گفت مشکلی نیست ولی برا اطمینان ببرش متخصص  ماهم یک روز بعد بردیم پیش دکتر منجم ومعاینه کرد و گفت نگران نباش طبیعیه چون وزنش رو تو شکم مادر گرفته کمتر اضافه میکنه و وزنش برا نوزاد یک ماه نرماله وزنت ۴۵۵۰بود 😅😑   حتی نامه نوشت که شیر خشک میخواد برا وزن گیری والبته نگم که چقدر اذیت شدم برا شیر نخوردن از  خودم که این عروسک فسقلی چون اولش مجبور شدیم شیشه بدیم دیگ...
30 خرداد 1398

تا اولین ماهگرد عروسکم

سلام این روزها با وجود رونیکا خانم وانجام کارهای دیگه والبته اذیتهای داداشی  و وابستگی وحساسیت های آجی همه چیز به نظر سخت تر میاد برام تا روز دهم مامان سیمین موند پیشمون  بعد هم اصرار که بیا بامون ولی نمیدونم چرا حس های متفاوتی داشتم نمیخواستم برموالبته خبر دادن زندایی بابایی تو کرج فوت شده دیگه مامان جونا وبالا جونا لا هواپیما رفتن و دوروزه برگشتن بعد رفتن شوشتر که محمدرضا باشون رفت مامانی هم نگرانم بود وگفت اگر نمیای برو خونه عمه که خیالم راحت بشه خلاصه یکی دو روز تنهاموندم ولی اذیت شدم تا فرداش عمه گفت بیاید افطار رفتیم اونجا حدودا پنج شش روز اونجا بودم بعداز چند روز هم محمدرضا اومد پیشمون والبته که دلتنگ اجی شده بود 😅🤥😳 ...
30 خرداد 1398

دخترم رونیکا جونم خوش اومدی

عزیزم روز ۲۴اردیبهشت ۹۸با مامان جون وبابایی رفتیم بیمارستان مهر داشتن اذان صبح میگفتن نماز خوندیم بعد رفتیم بخش زنان بعد از کارهای اولیه ازمایش و پوشیدن لباس و...ان اس تی شدم ومدام پرستارها چکم میکردن تا ساعت حدود ۹رفتم اتاق عمل خیلی استرس داشتم  بی حسم کردن و دکترم اومد تو اتاق عمل هم قندمو گرفتن وشروع کردن وقتی صدای گریه شو شنیدم خدا میدونه چه حسی داشتم وخداروشکر کردم برای همه دعا کردم مدام می پرسیدم میخوام ببینمش سالمه؟ بعد ازسپری کردن ۹ماه سخت وطاقت فرسا صدای گریه اش خستگیمو از تنم درآورد بعد از کمی اوردنش به صورتم چسبوندنش شبیه محمدرضا بود به نظرم دکتر حسابی کپلیه ساعت نه وسی پنج دقیقه به دنیا اومدی عزیزم بعد از انجا...
17 خرداد 1398
1